زندگينامه مرحوم ابوالقاسم خزعلي از زبان خودش
زندگي ما در حدّ زندگي مستضعفان بود و با رنجي که پدرم متحمّل مي شد زندگي ساده اي را مي گذرانديم. در بروجرد که بوديم حتي براي تهيّه کاغذ مشکل داشتيم. معلّم ما مي گفت: يک ورق حلبي بياوريد و چهار قسمت کنيد يک طرف انشا، يک طرف مشق و...بنويسيد.
306820.mp3
زندگينامه مرحوم ابوالقاسم خزعلي از زبان خودش

**دوران کودکى
اينجانب ابوالقاسم خزعلي به سال 1304 شمسي در شهرستان بروجرد ديده به جهان گشودم. تا سن نزديک ده سالگىام را در زادگاهم سپري کردم. آنگاه به همراه پدرم غلامرضا و مادرم ربابه و جدّم مرحوم حاج عبدالکريم و برخي ديگر از بستگان به مشهد مهاجرت کردم. بعدها بستگان ما به بروجرد برگشتند؛ ولي پدر، مادر، برادران، خواهران و بنده در مشهد مانديم.
در بروجرد که بودم به مکتبخانه سيّد جعفر شيرازي1 که معلّم خوبي بود، مي رفتم. وقتي به مشهد آمدم در يکي از مدارس، آزموني از من به عمل آمد و در کلاس چهارم مشغول به تحصيل شدم و تا کلاس ششم ابتدايي را در مشهد گذراندم. سپس بعضي از کلاس هاي دبيرستان را شبانه خواندم. پس از اتمام دوره دبيرستان مشغول به کار شدم تا زماني که رضاخان تبعيد شد و زمينه حوزه به وجود آمد. روزي يکي از افراد خيّر که با من سر و کار داشت و در محلّ کارم بود به من گفت: فلانى! نمي خواهي طلبه بشوى؟ من مثل کسي که گمشده اي داشته باشد و يک مرتبه آن را پيدا کند، شادمان شدم و با جواب قاطع گفتم: چرا. گفت: صبح ها و شب ها مشغول به تحصيل باش و روزها مشغول به کار. کارِ من هم نوشتن فاکتورهاي فروش و ثبت و ضبط اموال مغازه اي بود که لوازمِ کفش، مانند ميخ، مقوّا و امثال اين ها را در آنجا مي فروختند.
خلاصه اين که من ديدم طلبگي با روح من بهتر مي سازد. از اينرو، وارد حوزه علميّه مشهد شدم و در مدرسه علميّه نوّاب مشهد به تحصيل مشغول شدم و مقدّمات و ادبيّات را پيش اساتيدي چون: جناب آقاي صدرزاده ـ که الاَن مقيم تهران هستند ـ ، مرحوم آقاى خداىى، دامغاني و مرحوم محقّق قوچاني خواندم. همچنين جلدين لمعه، قوانين و معالم را نزد مرحوم حاج سيّد احمد يزدي تلمّذ کردم. رسائل، مکاسب و کفايه را نزد مدرّس بسيار عالي قدر، خوش بيان و دقيق مرحوم آيه اللّه هاشم قزويني خواندم و مقداري از بحث کفايه را نيز در خدمت شيخ مجتبي قزويني تلمّذ نمودم و نيز يک سال شب ها در درس خارج مرحوم حاج شيخ هاشم قزويني که معلّم سطوح عالي بود حاضر شدم؛ ولي ديدم در مشهد اشباع نمي شوم، از اين رو، بر آن شدم تا در درس حضرت آيه اللّه العظمي بروجردي1 که در آن زمان در سراسر حوزه ها طنين افکن شده بود، شرکت کنم؛ بدين منظور، در سال 1324 يا 1325 شمسي وارد قم شدم.
زندگي ما در حدّ زندگي مستضعفان بود و با رنجي که پدرم متحمّل مي شد زندگي ساده اي را مي گذرانديم. در بروجرد که بوديم حتي براي تهيّه کاغذ مشکل داشتيم. معلّم ما مي گفت: يک ورق حلبي بياوريد و چهار قسمت کنيد يک طرف انشا، يک طرف مشق و...بنويسيد. او به ما راه زندگي را ياد مىداد. به مشهد که آمديم در منزلي با يک اتاق، چهار پنج نفر به سر ميبرديم. به همين دليل، من به سر کار رفتم. ويژگي خاصّ پدرم اين بود که وي به ولايت، اعتقادي راسخ داشت. وقتي رضاخان مجالس عزاداري را تعطيل کرد، پدرم و دوستانش مقيّد بودند در روز عاشورا، زيارت عاشورا را بخوانند. از اينرو، به بيابان مي رفتند تا کسي متعرّض آنان نشود و مرا نيز همراه خود مي بردند. من هم از همان جا علاقه زيادي به زيارت عاشورا پيدا کردم و بعدها در پاي منبر سيّدي والاقدر نهجالبلاغه را ياد مي گرفتم و به واسطه بيان همين سيّد والاقدر بخشهايي از نهج البلاغه را که در همان سنين کودکي فرا گرفتم، هنوز در خاطر دارم و گاه گاهي ذکر خيري از ايشان دارم. نکته اي که در اينجا قابل تذکر است اين که پدر و مادرِ معتقد، در روحيّه آدمي خيلي مؤثّراند. در همين زمينه در قضيّه کشف حجاب (سال 1314شمسي) و قضيّه مسجد گوهر شاد، پدرم شور اين معنا را داشت؛ ولي آن شب خواب سنگيني بر ايشان مسلّط شد که بيدار نشد، مقدّرات الهي اين بود. صبح که از خواب بيدار شد با خبر شديم که حادثه اي رُخ داده است. ايشان به سوي مسجد گوهر شاد حرکت کرد و مرا نيز با خود برد. وقتي به مسجد رسيديم، ديديم چند نفر نيمه جان افتاده اند و يک نفر هم گلوله خورده و نفسهاي آخر را مي کشد. با او صحبت کردم، گفت: من اهل خواجه ربيع هستم. بعد رفتيم داخل صحن نو، ديديم در آنجا هم يکي افتاده که اهل همدان است. سپس من آمدم بالاي سر آن محتضر ديدم که جان داده است. خاطره آن حادثه تلخ الاَن هنوز در جلو چشم من مجسّم است. از اينرو، خرسندم که پدرم داراي روحيّه انقلابي بود. وي با اين که در صحنههاي اجتماعي انقلاب شرکت نداشت، ولى دوست مىداشت در کارهاي ماجرايي و کارهايي که عليه دولت است شرکت کند. از اينرو، صبح که از خواب برخاست و متوجّه شد که در مسجد گوهرشاد کشتار شده، متأثر شد که چرا شب گذشته خوابش برده است.
**دوره تحصيلي در مشهد
من علاوه بر تحصيل در مدرسه نوّاب در مدرسه اي که الاَن خراب شده نيز سکونت داشتم و خاطره اي هم از آنجا دارم. در مدرسه نوّاب چهار نفر در يک اتاق زندگي مي کرديم و نام هر چهار نفر ما ابوالقاسم بود و آن چهار نفر عبارت بوديم از: خزعلى، صرّاف زاده، يگانه و جلالى.
خاطره جالبي که از مدرسه نوّاب دارم اين است که در آنجا با مردي بزرگ به نام ميرزاي اصفهاني آشنا شدم. شخصيّتي بود که ارتباطش با وليّعصر(عج) خيلي محکم بود. به ملاقات حضرت نيز نايل شده بود و حوزه مشهد تا الاَن هر چه اثر دارد از ايشان است. وي فلسفه و عرفان را خيلي محکوم مي کرد و در آنجا ايشان حال و هوا را به اهلبيت :برگرداند به طوري که فلسفه نه تنها از کار افتاد، بلکه مبغوض هم شد. البته دانش فلسفه به تنهايي عيب ندارد، امّا اگر مبناي دين واقع شود، اشکال دارد. فلسفه را بايد آموخت تا بتوان با زبان فلاسفه آشنا شد. مرحوم علاّ مه طباطبائي 1با اين که در فلسفه قوي بود، امّا در تفسير خود مي فرمايد که با فلسفه و عرفان نمي توان قرآن را تفسير کرد. اين ها سه ضلع مثلّثاند که در يکجا جمع نمي شوند. با اين که کار ايشان اين بوده با اين حال، در چند جاي تفسيرشان تصريح کرده اند.
يکي ديگر از مردان بزرگي که من ديدم حاج شيخ هاشم قزويني بود که با آيه اللّهالعظمي سيستاني هم رفيق بود و در قم با هم بوديم و در درس آيهاللّه بروجردي حاضر مي شديم که بعد ايشان عازم نجف شد.
درس آيه اللّه بروجردي جذبه قوييي داشت، خيلي منظّم و منقّح بود. از اينرو، بسياري از طلاّ ب مايل بودند در درس او شرکت نمايند. البته دو عامل ايشان را از شاگرد پروري شايسته باز مي داشت: عامل اوّل، مرجعيّت وي بود که مراجعه به ايشان زياد بود و عامل دوم پيري وي بود و گرنه او شاگرد پرور بسيار خوبي بود. براى همين دو عامل دو درس خود را به يک درس تقلىل داده نخست اصول و فقه تدريس مي کرد و بعد به فقه پرداخت و من درس اصول وي را درک نکردم؛ بلکه فقط به درس فقه او مي رفتم و در آن جا بود که من تواضع مرحوم امام و آقاى داماد را ديدم؛ چرا که منِ طلبه جوان و حضرت امام(ره) که خود از مدرّسان بزرگ حوزه بود و افرادي مانند او نيز در درس مرحوم بروجردي حاضر مي شديم.
درس مرحوم بروجردي بسيار محقّقانه بود. بنده گاهي به صورت کتبي اشکال مي کردم. از يادگاري هايي که از ايشان دارم اين است که در درس استصحابِ متعارض، اشکالي مطرح کردم و به ايشان دادم. وي در جلسه بعد مطرح کردند و پاسخ دادند. از همان جا فهميدم که ايشان شاگردپرور است. بعد کم کم فاصله بين من و او کم شد و مهر و محبّت او شامل حالم شد.
**ارتباط با آيه اللّه العظمي بروجردى
از چيزهايي که خيلي مرا به مرحوم آيه اللّه العظمي بروجردي 1نزديک کرد حادثه تبعيد من در سال 1339شمسي به رفسنجان بود و به علّت تعرّضي که به شاه داشتم، تقريباً مي خواستند حکم اعدام صحرايي براي من درست کنند و بعضي از سرمايه داران رفسنجان هم مطلب را خيلي پروبال داده بودند. من در مقابلشان ايستادم. آنان هم بر ضدّ من توطئه کردند و مرا به مدّت سه ماه به گناباد تبعيد کردند. در اين ميان نامه اي نوشتم براي آقاي بروجردي که من از نظر آب و هوا مشکلي ندارم و مدّت سه ماه هم براي من مهم نيست؛ ولى اىنجا صوفي ها هستند و مي خواهند با من ملاقات کنند و من از اينها ناراحت هستم، اگر يک جاي بدآب و هوا باشد و سه ماه را به نه ماه تبديل بکنند براي من بهتر است. آقاي بروجردي خيلي متأثّر شد و به دستگاه اشاره کرد و شيخ مجتبي اراکي را به نمايندگي از سوي خود به رفسنجان فرستاد و مسئله را حل کرد و قضيّه تمام شد. من آمدم خدمت آقاي بروجردي و عذر خواستم، گفتند: نه کار براي خدا بوده و ان شاء اللّه نتيجه اش خوب است. مباشر ايشان گفت: آقاي بروجردي يک شب به خاطر شما تب کرد. من خيلي ناراحت شدم و گفتم: من عذر مي خواهم، در مقام زحمت دادن به شما نبودم. وظيفه اي بود که چيزي گفتم. گفت: نه طوري نيست.
وقتيمرا از خانه براي تبعيدبيرون مي بردند قرآن را باز کردم يکجا آيهمنحصر به فردي در قرآن هست که با اين قضيّه ما مي خواند :(الّذين أُخرجوا من ديارهم بغير حقٍ الاّ أن يقول ربنا اللّه و لو لا دفع اللّه الناس بعضهم ببعضٍ لهدُّمت صوامعُ و بيع و صَلَو? مساجد يذکر فيها اسم اللّه کثيراً و لينصرنّ اللّه من ينصره انّ اللّه لقويّ عزيز)[1]. خيلي مرا دل گرم کرد و من در راه، الطاف خفيّه را آشکارا مي ديدم. اين جريان به گوش حضرت امام 1رسيد. من نمىدانستم که ايشان ضدّ شاه است. ايشان مرا خواست. با خود گفتم: نکند ايشان بگويد: تو يک طلبه هستى، با شاه چکار دارى؟ از اين رو، من هم خيلي مطالب را نگفتم، بلکه گفتم: چون اينان داشتند سينما مي ساختند و مي خواستند بچّه ها را فاسد کنند،
:
