همدلي جانبازان با رهبر جانباز + لينک گزيده فيلم
شيوا صحبت ميکند: «?? بار جرّاحي شدهام». آقا از عدد ?? متعجّب ميشوند. ميگويد در آلمان جرّاحي شده و براي آلمانيها سؤال بود که چرا ما ميجنگيم. خاطرهاي هم از يکي از سفرهايش به آلمان دارد:
306822.mp3
همدلي جانبازان با رهبر جانباز + لينک گزيده فيلم
«همدلي» جانبازها با آقاي جانباز
روايتي از ديدار رهبرِ جانباز انقلاب اسلامي با جانبازهاي قطع نخاعي و بالاي ?? درصد
ميثم اميري
جانبازها وسطِ حسينيه، يک مربعِ بزرگ درست کردهاند و سه ضلعش را نشستهاند. يک ضلع مربع هم باز است براي آمدنِ آقا. سه نفر روي تخت هستند و باقي روي صندلي يا ويلچر نشستهاند؛ دستهي ??نفره جانبازهاي قطع نخاعي و بالاي ??درصد -که همزمان چشمها و يک يا دو عضو بدن خود را از دست داده اند- مشتاقِ ديدارِ رهبرِ انقلاب هستند.
آمدنِ آقا نزديک است که يکي از خوشسخنهاي جانباز بهجا ميگويد: «سلامتي بزرگ جانبازِ انقلاب صلوات».

آقا نزديکِ ??:?? واردِ حسينيه ميشوند؛ شعارها مخلوط است و قوام نميگيرد و کلام روي صورتِ خيليها جايش را به اشک ميدهد. آقا ميروند سراغِ اوّلين تخت که جانبازِ ??درصد نخاعِ گردني است از اردبيل. دستاري که ?? سال است گردني شده و هنوز لبخند به لب دارد و بشّاش است. چشمانش از ديدنِ آقا ميدرخشد و صورتش همه رضايت و شادي است. از او ميپرسم که راضي است يا نه؛ از پرسشم تعجّب ميکند. آقا همانطور که معروف شدهاند و -بگذار بگويم متفاوت با همهي مسئولين مملکتي- ميبوسندش؛ ممتد و پشتِ سرِ هم.
جانباز بعدي بيوکِ آقا صحابي است. لهجه دارد. او هم بيشتر از ??سال است که جانباز شده. آقا با او آذري صحبت ميکنند: زنجانلي سان؟! پسرش هم اشکريزان است مانند پدر. نامهاي ميدهد دستِ آقا. او در ?عمليّات مجروح شده و آقا او را و همه را مثلِ هم، باتوجّه و ممتد بوسهباران ميکنند.
آقا به جانباز بعدي ميگويند: پاتون قطع شده؟
جانباز ميگويد: ارزشي نداشت!
محمّدحسين حاجيزاده، جانباز بعدي از يزد است. به آقا ميگويد به دخترمون ديگه کارت ندادن.
«چرا؟»
«ديگه گفتن دو تا همراه باشه!»
«اي بابا...»
داماد خانواده ميگويد: يزديها مظلومن ديگه!
آقا با خنده جواب ميدهند: حالا خيلي هم مظلوم نيستن!
جانبازِ باصفايي است که وقتي دربارهي رفقايش ميپرسم، از ??نفري ميگويد که در سنگر شهيد شدند. نگاهش از روي صورتم برميگردد و گوشهاي از حسينيه را نگاه ميکند و چشمش هم نمناک ميشود.
بيشترشان براي ديدنِ آقا ذوق دارند و مثلِ باران ميبارند. اما نشاط و شور آقا فضا را عوض ميکند. از همسرهايشان ميپرسند؛ از مادرها هم و از بچّهها. آقا به اين دو مورد بسيار توجّه دارند. نديدم موردي باشد که آقا از همسر جانباز نپرسند. همسر ايثارگر و چشمبهراه مظلوم است. او که خاموش صبر کرد و سوخت و ساخت و يک پاي مجاهدتِ مردِ خانه بود. او که همه زخم زبانها را تاب آورد و همه طعنههاي «چرا جوانيات را، زندگيات را، دنيايت را پاي يک مرد ويلچري سر کردي» را تحمّل کرد و از امانت خدا روي زمين نگهداري کرد. آقا حواسشان به اين نکته هست و توي سخنرانيشان هم به اين اشاره ميکنند: «اين خانمهايي که بهعنوان همسر، پذيراي رنج شما هستند به معناي واقعي کلمه ايثارگرند و خدمت آنها ارزش خيلي بالايي دارد. رنج مريضداري از رنج مريضي اگر بيشتر نباشد، کمتر نيست.»
آمدنِ آقا نزديک است که يکي از خوشسخنهاي جانباز بهجا ميگويد: «سلامتي بزرگ جانبازِ انقلاب صلوات».

آقا نزديکِ ??:?? واردِ حسينيه ميشوند؛ شعارها مخلوط است و قوام نميگيرد و کلام روي صورتِ خيليها جايش را به اشک ميدهد. آقا ميروند سراغِ اوّلين تخت که جانبازِ ??درصد نخاعِ گردني است از اردبيل. دستاري که ?? سال است گردني شده و هنوز لبخند به لب دارد و بشّاش است. چشمانش از ديدنِ آقا ميدرخشد و صورتش همه رضايت و شادي است. از او ميپرسم که راضي است يا نه؛ از پرسشم تعجّب ميکند. آقا همانطور که معروف شدهاند و -بگذار بگويم متفاوت با همهي مسئولين مملکتي- ميبوسندش؛ ممتد و پشتِ سرِ هم.
جانباز بعدي بيوکِ آقا صحابي است. لهجه دارد. او هم بيشتر از ??سال است که جانباز شده. آقا با او آذري صحبت ميکنند: زنجانلي سان؟! پسرش هم اشکريزان است مانند پدر. نامهاي ميدهد دستِ آقا. او در ?عمليّات مجروح شده و آقا او را و همه را مثلِ هم، باتوجّه و ممتد بوسهباران ميکنند.
آقا به جانباز بعدي ميگويند: پاتون قطع شده؟
جانباز ميگويد: ارزشي نداشت!
محمّدحسين حاجيزاده، جانباز بعدي از يزد است. به آقا ميگويد به دخترمون ديگه کارت ندادن.
«چرا؟»
«ديگه گفتن دو تا همراه باشه!»
«اي بابا...»
داماد خانواده ميگويد: يزديها مظلومن ديگه!
آقا با خنده جواب ميدهند: حالا خيلي هم مظلوم نيستن!
جانبازِ باصفايي است که وقتي دربارهي رفقايش ميپرسم، از ??نفري ميگويد که در سنگر شهيد شدند. نگاهش از روي صورتم برميگردد و گوشهاي از حسينيه را نگاه ميکند و چشمش هم نمناک ميشود.
بيشترشان براي ديدنِ آقا ذوق دارند و مثلِ باران ميبارند. اما نشاط و شور آقا فضا را عوض ميکند. از همسرهايشان ميپرسند؛ از مادرها هم و از بچّهها. آقا به اين دو مورد بسيار توجّه دارند. نديدم موردي باشد که آقا از همسر جانباز نپرسند. همسر ايثارگر و چشمبهراه مظلوم است. او که خاموش صبر کرد و سوخت و ساخت و يک پاي مجاهدتِ مردِ خانه بود. او که همه زخم زبانها را تاب آورد و همه طعنههاي «چرا جوانيات را، زندگيات را، دنيايت را پاي يک مرد ويلچري سر کردي» را تحمّل کرد و از امانت خدا روي زمين نگهداري کرد. آقا حواسشان به اين نکته هست و توي سخنرانيشان هم به اين اشاره ميکنند: «اين خانمهايي که بهعنوان همسر، پذيراي رنج شما هستند به معناي واقعي کلمه ايثارگرند و خدمت آنها ارزش خيلي بالايي دارد. رنج مريضداري از رنج مريضي اگر بيشتر نباشد، کمتر نيست.»

جانبازان روي تخت همين سه نفرند. آقا باقي را هم مثلِ اينها تحويل ميگيرند. هنوز آقا روي ضلعِ يک هستند. احوالِ همه اهالي خانه را از جانباز ميگيرند. اگر يکيشان نيامده باشد، حتما ميگويند که «سلام من را برسانيد». يکي از جانبازها اين طرف سلامِ يک آسايشگاه جانبازان را به آقا ميرساند و ميگويد همهي آنها دوست دارند آقا را ببيند. آقا ميگويند: «اميدوارم ببينمشان، هر جا که شد». اين جانباز، چفيهي آقا را ميگيرد. بيشتر جانبازها، چفيه را گرفتند و آقا دقّت دارند که بلافاصله روي شانهشان چفيه گذاشته شود. جانبازها هم از همان چفيهي روي شانه ميخواهند. جانباز ديگري از بيسعادتياش ميگويد که بعدِ اين همه سال تازه توانسته آقا را ببيند. آقا هم ميگويند که «اين بيسعادتي» ايشان است که بعد اين همه سال تازه توانسته اين جانباز را زيارت کند.
جانباز ديگر را پسرخالهاش مشايعت ميکند که خود، فرزندِ شهيد است. سه تا بچّه هم دارد. آقا بعدِ خوشوبش با ايشان، جانباز ديگري را در آغوش ميگيرند. جانباز هم انگار بعدِ سالها تازه دوست صميمياش را زيارت کرده است. به آقا ميگويد: «يادتان است سال ??آمده بوديد آسايشگاه جانبازان؟ آن موقع رئيس جمهور بوديد...» او حتّي ميگويد که با هم عکس يادگاري هم گرفتند.
«سرتان را بالا کنيد تا ببوسمتان». جانباز ايلامي هم سرش را بالا ميکند و شروع ميکند به خواندنِ عبارتهايي از زيارت جامعهي کبيره. ميپرسند که ايشان روحاني هستند که همراهان تأييد ميکنند. جانباز سلامِ تمامِ ايلاميها را خدمت آقا ابلاغ ميکند. آقا هم ميگويند که سلامِ ايشان را هم به ايلاميها برسانند.
نفرِ بعدي مانند همه کساني که چشمانشان نمِ ديدار را به خود گرفته به گريه ميافتد؛ دستِ راستش را که از آرنج قطع شده از زيرِ عبا روي قباي طوسي آقا ميگذارد و سير گريه ميکند و فرماندههان ارتش و سپاه و ناجا هم چشمشان رو به سرخي است. آقا به پسرِ کوچکي اشاره ميکنند که يکي دو ساله به نظر ميآيد. «اين کوچولو مالِ شماست؟» و بعد ميخندند. جانباز ميگويد: «آقا خيلي مخلصيم». ميگويد: «اسمش امير علي است...» بچّهي ديگري هم آن بين، مثلِ پدر و مادرش گريه ميکند. آقا ميگويند: «بچّه را آرام کنيد...» خانم آن قدر هيجان دارد که فکرش پيش گريهي بچّه نيست. آقا خودشان کودک را -که گريه ميکند- مخاطب قرار ميدهند: «جان... جان...» مادر هم انگار تازه فهميده باشد سعي ميکند کودک را آرام کند. آقا هم روي سرِ جانباز خوشبرخوردِ بيرجندي دست ميکشند و ميروند سراغِ جانباز بعدي.
آقا به جانباز بعدي که نميتواند حرف بزند و در رنج است ميرسند. حالِ جانباز و نگاهش کنترل ندارد، با حرکتِ دست و صورت و چشمان و دهاني که يک دنيا حرف داردشيون ميکنند؛ دلِ سنگ آب ميشود. آقا اميد ميدهند که انشاءالله فرداي قيامت به زبان فصيحي صحبت ميکنند و آرزو ميکنند که با همان زبان براي ما هم دعا کند.

جانباز بعدي که دو چشمش را از دست داده از شوراي انقلاب ميگويد. ميگويد: «در حفاظت خدمتتان بوديم.» آقا يادشان نميآيد. جانباز تهراني که صفري نام دارد ميگويد: «شما در آن جلسه گفتيد که به آني که شما رأي داديد، من رأي ندادم». آقا ميخندند: «چه خوب يادتان است...» جانباز تهراني توضيح ميدهد که بعد هم بنيصدر آنها را ناراحت کرده بود و اضافه ميکند: «شما هم گفتيد که جبران ميکنيد.» آقا ميپرسند: «جبران کردم؟» جانباز جواب ميدهد: «بله آقا». آقا ميخندند. جانباز شعري ميخواند:
لب را گشوده ايم به شکر و ثناي دوست
سر را سپـرده ايم به حکم قضاي دوست
بيمار عشق و زخمي تيغ شهادتيم
مرهم نهاده ايم به دل، از دواي دوست
تا ديده ي بصيرت ما بازتر شود
بستيم چشم خويشتن از ماسواي دوست
آقا ميپرسند شعر از کي بود؟ جانباز اسم آقاي محدثي را ميآورد.
آقا ميآيند سراغِ جانباز بعدي. جانبازها چفتِ هم نشستهاند. آقا ميگويند: «همچين به هم چسبيدهايد که نميشود آمد جلو.» جانباز املشي هم بالاي ??سال است که جانباز شده است. آقا براي آيتالله ربّاني املشي هم خدابيامرز ميفرستند.
سخت است سربلند کردن مقابلِ جانبازها. وقتي يکيشان ميگويند: «کربلاي ? نخاعي شدم و در عمليات بدر چشمم را از دست دادم». آقا هم يک لحظه سکوت ميکنند.
جانبازِ بعدي از سيستان و بلوچستان است. آقا با اشاره به فرزند جانباز ميپرسند: «چند تا از اينها داري؟» جانبا
:
